در متن حاضر سعی میشود با کنارزدن لایههای اولیه نوشتار و زندگی جلال آل احمد، تصویری دیگرگونه از او ارائه شود. بدین منظور به بررسی آثار و زندگی جلال میپردازیم تا از این طریق، به سوالاتی از این دست پاسخ دهیم: آیا اعتراضاتی که در بیان و نوشتار جلال نمایان است، ناشی از دغدغههای یک روشنفکر اصلاحطلب است یا نویسندهای که که از آرمانشهرش به دور افتاده؟ یا به عبارت دیگر آیا این اعتراضات ناشی از تعهد اجتماعی جلال به جامعهای بوده که در آن زندگی میکرده یا برآمده از نهاد ناآرام و تعارضهای هویتی وی است؟
جلال محیط خانوادگی و تولد خود را اینگونه بیان میکند:«در خانوادهای روحانی (مسلمان – شیعه) برآمدهام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهرخواهرهایم در مسند روحانیت مردند. نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال ۱۳۰۲ بیاغراق سر هفت تا دختر آمدهام». پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز میکند، وارد بازار کار میشود در انتخاب شغل نیز مردد است، ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی. سپس به سفارش پدر به نجف نقل مکان میکند اما دوام نمیآورد و به ایران برمیگردد. پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بیاعتقادی به مذهب در او مشاهده میشود که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت.
«شخص من که نویسنده این کلمات است، در خانواده روحانی خود همانوقت لامذهب اعلام شده دیگر مهر نماز زیر پیشانی نمیگذاشت.» در تمام این دوران او هیچگاه به شرایط حاضر راضی نبود و با واژههای تیره، تلخ و گزنده به توصیف آن میپرداخت. آل احمد در سال 1323 به حزب توده ایران میپیوندد و عملاً از تفکرات مذهبی دست میشوید. در این دوره است که ازدواج میکند. «وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانهای میسازی.
از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که میشناسید». او از توده سرخورده میشود به نهضت ملی و مصدق گرایش پیدا میکند. در آخرین گرایش خود، او دوباره به مذهب رو میآورد و آن را نجاتبخش تفکر روشنفکران آن دوره برمیشمارد. در انتهای زندگی، به گفته همسرش در کتاب «غروب جلال»، علت مرگ جلال زیادهروی در مصرف مشروبات الکلی نام برده شده است.
نگاهی اجمالی به زندگی شخصی و آثار جلال نوعی چندهویتی روانشناختی را نمایان میسازد؛ سردرگمی نقشی که در اعتراض به شرایط موجود نمایان میشود. به واقع جلال هیچگاه نتوانست هدف معینی را در دنیایی که در آن زندگی میکرد پیدا کند. او در آثارش [که عمدتا در قالب شخصیت اصلی داستان نمایان میشد] همواره به دنبال موقعیتی دیگر میگشت. او حتی در زندگی شخصی، تلون در گرایشها و ایدئولوژیهای خود داشت.
یکروز تودهای، یکروز ملیگرا، یکروز شیعه مذهب. بررسی آثار و توصیف زندگی او به خاطر پاسخ دادن به سوالات ابتدای مقاله و آوردن شواهد مثالی برای آن بود که آیا میتوان چنین شخصی را به عنوان یک روشنفکر و مصلح اجتماعی دانست؟
فردی که در زندگی شخصی خود همواره حیران و در پی یافتن هویتی ثابت بوده که هیچگاه به آن دست نیافته، چگونه میتواند در نقش یک مصلح اجتماعی ظاهر شود. در واقع اعتراضات و پرخاشگریهای نهان و آشکار وی در آثارش را نمیتوان جلوههایی از انتقادات یک نویسنده متعهد دانست بلکه آن اعتراضات، پرده و پوششی است که جلال به زیرکی برای بیهویتی خود در دنیای شخصی بهوجود آورده است.
به نظر این حقیر، جلال با وجود اینکه نویسندهای توانمند و صاحب سبک است و بهعنوان یکی از شخصیتهای برجسته ادبی و جریانساز عصر حاضر محسوب میشود، هیچگاه یک روشنفکر و مصلح اجتماعی نبوده بلکه فردی بوده که اندوه خود را در لایههای فلسفی نوشتار خود پنهان کرده است. به نظر میرسد که بررسی جلال به عنوان یک ادیب کار پسندیدهتر و قابلتاملتری باشد تا به عنوان یک منتقد اجتماعی. جلال بیشتر از آنکه یک مصلح اجتماعی باشد یک نویسنده و ادیب توانمند است.
یک کارتون سورئال به افتخار جلال
بهروز بلمه- هرگونه شباهت اسامی اشخاصِ این کارتون با افرادِ واقعی کاملا از روی عمد صورت گرفته است.
... خواب بودم!؟... نمیدانم... خواب و بیداری...
نمیدانم چرا اسم جلال را که میشنوم یاد هدایت میافتم. نمیدانم چرا اسم هدایت که میآید یاد بچهای میافتم که درحالی که داری کتکش میزنی، از دستت میگریزد، فرار میکند و میایستد و از دور بهت فحش میدهد اما من که تا به حال بچهای را کتک نزدهام. هیچ بچهای تا به حال به من فحش نداده است! فحشهایی که جلال و هدایت نثار همعصرانشان میکردند که به من نبوده است! شاید هم بود اما من که حاجیآقا و رجاله نیستم. شاید هستم!؟ نکند باشم! فکرش را بکن!
بیچاره جمالزاده –که هنوز داستانهایش را میخوانی و غبطه میخوری که چرا نمیتوانی مثل او بنویسی– وقتی نامه جلال را خواند تا چند دقیقه نتوانست نفس بکشد؟ البته جمالزاده دنده پهنتر از این حرفها بود. همانطور که مینوی از نامههای هدایت دلخور نبود! اما این همه فحش چاروادار در قالب عبارات ادبی به کسی که خودش متخصص ادبیات است، درد دارد واقعا!
بهتر بود جای جمالزاده میبودم و فحشهای جلال چپ و راستم میکرد تا جای جمالزاده نباشم و فحشهای جلال چپ و راستم کند! حداقل جمالزاده بودم، نه اینی که هستم، یعنی هیچ نیستم... .
نه آل احمد با فحاشی به جمالزاده اعتبار پیدا میکند و نه جمالزاده از اعتبارش کم میشود اما منی که در گوشه اتاق دنجم قایم شدهام و برای فرار از سوزش بدوبیراههایی که امثال آل احمد و هدایت به گوشم میخوابانند، آنها را به پرخاشگری متهم میکنم چه؟ حالا من شدم بچهای که در حال کتکخوردن میگریزد و به دشنامگویی میایستد، آن هم از دور، با فاصله پنجاه-شصت سال. خودم که میدانم چه خاکی بر سرم است، یکی به دادم برسد، چقدر شبیه حاجیآقا شدهام!؟ حاجیآقا!؟ در بوفکور میگفت رجاله... .
معقول قبل از این، در کار مطبوعاتی رسم بر این بود که محور مشخص کنم و تم درنظر بگیرم و معلوماتی حول یک محور خاص درباره یک شخصیت فرهنگی صادر کنم. اینبار نوبت جلال شد. بیچاره ملتی که دنبال قهرمان میگردد و بیچاره ملتی که قهرمانهایش را در گذشتههای دور جستوجو میکند و بیچارهتر ملتی که این اندازه قهرمانهای گذشتههای دورش را میشمارد، غافل که هرچه بشمارد کمتر میشوند!
تصمیم گرفتم تم و محور را بیخیال. کمی هم تراوشات ذهن ناتوان خود را به خواننده حقنه کنم. تا کی میخواهیم جلال و هدایت و شریعتی را نبش قبر کنیم؟ استخوانهایشان هم دیگر پوسید! در صفحات معلوماتشان چرا همهاش بهدنبال استخوان میگردیم؟ خوب که دندان طلا نداشتند!
ترسیدم آل احمد به خوابم بیاید – انگار آمد – و بگوید «دست از سر این داستان غربزدگی ما بردارید. ما یک «غربزدگی» گفتیم، شما پنجاه ساله تلوتلو میخورید!؟ خوش به حالتان!»... و من بگویم: خوش به حالمان! غربزدگی را که نفهمیدیم، روشنفکری هم یادمان رفت چه بود. تازه بعد از پنجاه سال فهمیدیم که اصلا نمیدانیم روشنفکری یعنی چه؟ خوردنی است یا پوشیدنی؟ چه رسد به نوع غربزدهاش. کجایی ببینی یک قوز هم بالای قوز پنجاه سالهمان درآمده به نام روشنفکریِ دینی - دارند میبرندم به بیمارستانی که از آنِ خنازیریان است - آن وقت است که جلال یکسری فحشهای آبدارِ ادیبانه بکوبد پس گردنم. من هم مینشینم و آبغوره میگیرم، آن هم از نوع فلزیاش. چه خواب سوررئالی بشود! خواب به خواب بشوم با این خواب دیدنم.
باز خوابم برد... در ورزشگاه آزادی هستم. صدهزار نویسنده صدسالِ گذشته در جایگاه تماشاگران نشستهاند و بازی دو تیم شرق و غرب را نگاه میکنند. داوری هم آنسوی درِ رختکن نشسته است. غربیها چپ و راست به شرقیها گل میزنند و شرقیها چپ و راست به غربیها گل هدیه میدهند، گل شقایق. یادم افتاد نسل گل شقایق در ایران در خطر انقراض است. هیچکس به داور اعتراض نمیکند غیر از تماشاگران. فریاد و غوغا. وای خدایا! چه میشنوم!
کاش ورود زیر 18سالهها ممنوع باشد! چه فحشهایی! خوب که زنها را راه نمیدهند وگرنه از خجالت آب میشدم اما نه، یک زن دیدم در میان جمعیت. چقدر شبیه فروغ فرخزاد است! اَه! در میان جمعیت گم شد... یک نفر به حالت آویزان درآمده، چقدر شبیه براهنی است. چه جالب، پیرمردی شبیه به ابراهیم گلستان لیدر تماشاگران شده اما فقط فحش میدهد. چه چاروادار! گزارشگر مسابقه شبیه دهباشی است. یک عبارت گفت که هنوز وارد ادبیات ما نشده، شاید هم شده من یادم نمیآید. (آخر دارم خواب میبینم.) چه گفت؟ تماشاگرنما؟ نه! گفت روشنفکرنما. خندهام گرفت...قاه قاه...
...از خواب پریدم. چی؟ روشنفکر خودش چه بود، حالا روشنفکرنمایش چه کلهپاچهای بشود!؟ خمیازه میکشم. آخ آخ آخ. خدا به فریادم برسد. یادداشتِ به مناسبت سالروز تولد جلال آلاحمد!! باید برسد به تحریریه!! سه روز گذشت!... خمیازه فروخورده بازمیگردد. با خود میگویم: جلال، تو فکرش نباش! داوری آنسوی در نشسته است بی ردای شوم قاضیان. ذاتش درایت و انصاف، هیئتش زمان. و خاطرهات تا جاودان جاویدان در تکرار ادوار داوری خواهد شد...
و دیدم بهتر که معلومات صادر نکنم. همان به که مجهولات دفع کنم. بیعرض پوزش.
آل احمد در «پیش درآمد» کتاب «غربزدگی» مینویسد:«طرح نخستین آنچه در این دفتر خواهید دید، گزارشی بود که به «شورای هدف فرهنگ ایران» داده شد. …مجموعه گزارشهای اعضای آن شورا در بهمن 1340 ازطرف وزارت فرهنگ منتشر شد اما جای این گزارش البته درآن صفحات نبود که نه لیاقتش را داشت و نه امکانش را. هنوز موقع آن نرسیده است که یکی از دوایر وزارت فرهنگ بتواند چنین گزارشی را رسما منتشرکند. گرچه موقع آن رسیده بود که اعضای محترم آن شورا تحمل شنیدنش را بیاورند.»
جلال آل احمد از جمله نویسندگان معاصر ایران است که نقش مهمی درمیان اهل ایدئولوژی از نوع دینی و غیردینی آن ایفا کرده است. وجه مشترک تمامی این نویسندگان درچند دهه گذشته، تجددستیزی آنان بوده است. آن هم به بهانه طرح موضوعاتی همچون «غربزدگی»، «خیانت روشنفکران»، «آسیا در برابر غرب»، «آنچه خود داشت…»، «غربت غرب»، «استعمارزدگی»، «امپریالیسم»، «ماشینزدگی»، «فراماسونزدگی» و… . آنان همچنین با دستچینکردن بسیاری از ظواهر به غایت سطحی و مبتذل غرب، کوشیدند آنها را به جای اندیشه و فرآوردههای مهم علم دوران جدید معرفی کنند و از این طریق، توهمات خود را در قالب «نظریه»های «جامعهشناسانه» برای خوانندگان بیخبر از تاریخ اندیشه و اندیشه سیاسی جدید، عرضه کنند.
امروز برای هر خوانندهای که اندک آشنایی مقدماتی با اندیشه، فرهنگ و تمدن غرب داشته باشد، نوشتههای آنان سخت، سست و بیبنیاد به نظر میآید و خواندنشان حتی آزاردهنده. آل احمد به شهادت نوشتههایش، اساسا با غرب و اندیشه جدید غرب هیچگونه آشنایی نداشته است و واقعیت این است که او حتی آن معنا و اصطلاح «غربزدگی» را هم، همانگونه که در پایین به نقل از خود او میآوریم، دستچندم از «غربی»ها تقلید کرده است و حتی زمینه و پیوند تاریخی آن بحث را نتوانسته و نمیتوانسته دریابد اما این هم واقعیتی است که او و دیگر همفکران متنوع او، موفق شدند بر زمینه عدم حضور جدی اندیشه و غلبه هیاهویِ ایدئولوژیهای دینی و غیردینی در ایران، راه آشنایی چند نسل از ایرانیان را با تاریخ اندیشه دوران جدید که طی چند قرن در غرب تدوین شده بود، با بهانه غربستیزی مسدود کنند.
جلال آل احمد در سراسر کتاب «غربزدگی» و «در خدمت و خیانت روشنفکران» یک هدف دنبال میکند و آن هم تجددستیزی است. ایدئولوژی تجددستیز آل احمد، همانند دیگر «ایدئولوژی»ها، برمبنای «توهم و پنداربافی» است که بر باطن و اساس واقعیتها پرده میکشد. خیالبافیهای او «ناظر بر پیکار سیاسی» است و ضرورتا نسبتی با شناخت و توضیح علمی واقعیتها و حتی حوزه قدرت ندارد. جلال آل احمد کوشید با تمام توان و حتی با جعل سند، سنت را تبدیل به «ابزاری برای کسب قدرت» کند.
:: موضوعات مرتبط:
زندگی نامه افراد مشهور ,
,
:: برچسبها:
زندگی نامه ,
جلال ال اجمد ,